کد مطلب:36777 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:104
سخن مولانا در خطاب به انسان، ناظر به همین مقام است: ای همه دریا چه خواهی كردنم؟ ای مه تابان چه خواهی كرد گرد؟ [صفحه 305] تاج كرمناست بر فرق سرت تو خوش و خوبی و كان هر خوشی جوهرست انسان و چرخ او را عرض ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش آفتاب از ذره ای شد وام خواه؟ جان بی كیفی شده محبوس كیف (مثنوی، دفتر پنجم، ابیات 3571 -3582) در قبال رفعت و عظمت و وسعت وجود آدمی همه چیز كوچك و خاضع است: ای نسخه ی نامه ی الهی كه تویی بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
تصویر نخست، آدمی را رفیعترین و شریفترین مخلوق خداوند معرفی می كند،[1] كسی كه خداوند او را از فرشتگان برتر قرار داده است و به دلیل آفریدنش، خود را احسن الخالقین خوانده است.[2] معارف دینی و بزرگان اخلاق چنین انسانی را از ناپاكیها و زشتیها، تحذیر می كنند تا مبادا خود را آلوده كند و ارزان بفروشد.
وی همه هستی چه می جویی عدم؟
ای كه مه در پیش رویت روی زرد
طوق اعطیناك آویز برت
تو چرا خود منت باده كشی
جمله فرع و پایه اند و او غرض
چون چنینی خویش را ارزان فروش (...)
زهره ای از خمره ای شد جام خواه؟
آفتابی حبس عقده، اینت حیف!
وی آینه جمال شاهی كه تویی
در خود بطلب هر آنچه خواهی كه تویی
صفحه 305.